نمایشگاه کتاب های مکتوب نشده!


نزدیک به یک سال از باران خونی که در ایران بارید می‌گذرد و این روزها که همه در تب و تاب سالگرد آن حوادث ناجوانمردانه که برای مردم شریف ایران اتفاق افتاد مصادف شده با نمایشگاه کتاب تهران، نمایشگاه یار مهربانی که ده‌ها سال است مهربانی ندیده، نمایش‌گاهی که پر است از کتاب‌هایی که باید باشد و نیست و کتاب‌هایی که حداقل چند صفحه‌ دارند که در مغز نویسنده‌‌ها‌ی‌شان جا مانده.

با این حال هنوز هم چه بخواهی و چه نخواهی بوی خوش نمایش‌گاه کتاب که بدون شک بزرگ‌ترین همایش فرهنگی ایرانیان است به مشام می‌رسد و هرچه که باشد همه جا سخن از کتاب است.

چه خوب بود اگر امسال غرفه‌ای هم بود که کتابی درباره زندگی‌نامه ندا آقا سلطان، سهراب اعرابی، کیانوش آسا و ... پیدا می‌شد؛ که به دست چه کسی کشته شدند، اصلن چه می‌خواستند، برای چه به خیابان آمده بودند، چرا هنوز هم لحظه‌ای از فکر یک آزادی‌خواه بیرون نرفته‌اند، چرا با رفتن‌شان باعث شدند که دیگران بمانند؟

نمایش‌گاه کتاب تهران شادی می‌توانست از برترین نمایش‌گاه‌های کتاب در تمام دنیا باشد اگر...

اگر این همه کتاب در مغزها باقی نمی‌ماند. اگر این همه سانسور نبود. اگر غرفه‌های خوب از ماه‌ها قبل برای غرفه‌هایی خاص رزرو نشده بود، آدم‌های فرهنگی و اهل ادب مسئول برگزاری بودند، واگذاری غرفه‌ها دست یک نفر نبود که هر را از بر تشخیص نمی‌دهد، امسال هم که شکی نیست پای نیروهای سرکوب یا به اصطلاح امنیتی به این محیط هم کشیده خواهد شد تا شاید از بار فرهنگی نمایشگاه بیش از پیش بکاهند؛ مثل دانش‌گاه‌ها.

چه خوب می‌شد اگر در همین اینترنت، حتا اگر شده یک کتاب الکترونیک، یا اگر با توقع بالا بگوییم، نمایش‌گاهی از کتاب‌های الکترونیک راه اندازی می‌شد تا نویسنده‌هایی که داستانی در مغزشان دارند که قابل چاپ نیست حتا شده در حد یک داستان کوتاه به نمایش بگذارند تا همه بدانند که این‌جا همیشه یک نمایش‌گاه وجود دارد که در آن هیچ کتاب مکتوبی نیست.

با توقیف دو سازمان بزرگ؛ جنبش سبز مردمی تر از قبل

دولت بی پشتوانه نهم در راستای این که هیچگاه نتوانسته با فشارها و اعمال ناجوانمردانه خود صدای حق طلبی و اعتراض مردم, رسانه ها، گروه ها و احزاب و همچنین مطبوعات مختلف را بگیرد، در یک اقدامی تعریف نشده و بدون فکر اقدام به توقیف دو حزب که از معدود احزاب داخلی هستند که به جز اعای خودشان هم طرفدار دارند را تعلیق کرد تا نشان بدهد که هنوز که هنوز است به درک این موضوع که این جنبش مردمی بوده و احزاب و گروه ها به دنبال آن هستند و نه مردم به دنبال آن ها نرسیده و همچنان در خیال های خود باقی است که با دستگیری و بستن روزنامه و همان اعمال بیهوده سابق را تکرار کرد.

هر انسان عاقل و بالغی که به عمق نفوذ جنبش سبز در دل های مردم ÷ی برده باشد به این موضوع رسیده که با بستن روزنامه و تعطیل کردن دفت و لغو مجوز احزاب, تغییری در روند همیشه رو به جلوی جنبش سبز ایجاد نخواهد شد و فقط آن هایی که پیش از این حزبی بوده اند و گروهی کار می کردند، حالا به خیل میلیون ها نفر مردم عادی که خود و با خون فرزندان شان جوانه های جنبش سبز را رو به رشد بیش تر بردند تا به این جا رسیده که تمام دنیا را به شگفتی واداشته است، خواهند پیوست.





آزاد باشیم

آقای بان کی مون! گاهی هم به ایران ما سری بزن

http://arkebyt.com/gallery/GEO-2210-01/c13/stuff/c13_3.jpg

مطلب زیر در حمایت از نامه زندانیان سیاسی مبنی بر اعزام نماینده ای از طرف سازمان ملل متحد به ایران جهت بازدید از زندان اوین نوشته شده است. بدیهی است که دیگر دوستان به نوشتن مطلبی هرچند کوچک می توانند از این خواسته ی زندانیان حمایت کنند تا رسیدن به این خواسته شاید نزدیک تر شود.

**************************

ماه ها گذشت. چندین و چند نفر انسان که کوچک ترین گناهی که نداشتند جان سپردند. بسیاری دیگر در حالی که هیچ جرمی مرتکب نشده بودند روانه زنان ها شدند و هیچ رنگی از حقوق شهروندی ندیدند و هنوز هم ندیده اند. به حریم خصوصی مردم تجاوز شد. مردم بی گناه کتک خوردند. مادرها و پدرهای بسیاری داغ عزیز دیدند و خلاصه این که ملتی که در جای جای تاریخ باعث غرور و افتخار است و کودکان بسیاری در سراسردنیا خود را جای قهرمانان و پهلوانان اش فرض می کنند و شب ها با قصه هایی از این سرزمین بزرگ به خواب می روند، به ملتی زجر کشیده، مظلوم، محروم از حقوق ابتدایی هر انسان، مظلوم و تبدیل شد و در میان همه ی این ها اما جانانه ایستاد و هنوز هم ایستاده است.

هزاران نامه نوشته شد، زندانیان زیادی درخواست دادند، خانواده های زندانیان هم، صدها طومار امضا شد و خلاصه این که مردم ایران از سازمان ملل متحد و مستقیمن از رئیس آن خواستند تا به ایران سفر کند و یا حداقل نماینده یی بفرستد تا بر این ظلمی که به مردم ایران رواست نگاهی بیندازد تا شاید ستم کاران دست خود را از جان و مال و ناموس مردم کوتاه کنند و آرامشی حداقلی به میان ملت ایران بازگردد. اما خبری نشد و نهایت اقدامات سازمان ملل به چند نامه و چند تذکر نه چندان قاطعانه ختم شد.

اکنون که دوباره زندانیان نامه ای به سازمان ملل نوشته اند برای بار چندم خواهان بازدید از زندان های ایران به ویژه اوین شده اند باز هم همین خواسته  ناچیز را از مسئولان این سازمان که به نظر می رسد وظیفه شان همین است و نه فقط پی گیری وضعیت هسته ای ایران تکرار می کنیم و امید است تا نماینده ای از طرف سازمان ملل به ایران بیاید و بر اعمال دولت ایران نظارت مستقیم داشته باشد.



آزاد باشیم

یک زندانی گم نام: افتخار برزگریان

 http://img707.imageshack.us/img707/9765/zendanianlogo1.jpg

افتخار برزگریان، در تاریخ ۴ شهریور ۱۳۸۸ بازداشت شد. بعد از یک ماه قرار بازداشت موقت وی به ۱۰ میلیون تومان وثیقه تبدیل شد، اما از آزادی وی جلوگیری شد.  اکنو وی در بند ۵ زندان وکیل آباد مشهد در میان مجرمان خطرناک زندانی است.

با گذشت شش ماه از بازداشت، وی هم‌چنان بلاتکلیف در زندان نگه‌داری می‌شود. در تاریخ ۲۸ اسفند ماه گزارش شد وی به دلیل شرایط بد نگهداری در زندان مشهد به آنفولانزا و خون دماغ مداوم مبتلا شده است.

در تاریخ ۲۴ فروردین ماه ۱۳۸۹ گزارش شد افتخار برزگریان دچار بیماری های شدید عفونی در زندان شده است.

گزارشگران و فعالان حقوق بشر ایران

هم اکنون بسیاری دیگر از جوانان و دانش جویان ایرانی به جرم بی گناهی در زندان هستند و به دلایلی از قبیل تهدید دستگیرکننده گان و وعده های دروغین مبنی بر آزادی زندانی در صورت منتشر نکردن خبر دستگیری و دیگر دلایل مشابه در سخت ترین شایط ممکن به سر می برند و دچار بیماری های عفونی و جسمی و روحی خطرناک شده اند.

ایران و زندان، واژه هایی که خیلی به هم نزدیک شده آند

http://www.rahman-hatefi.net/FRANCE/zindan-azadi.jpg

شاید به جرإت بتوان گفت زندانی در ایران وجود ندارد که در آن زندانی سیاسی وجود نداشته باشد. متإسفانه زندان و ایران، این روزها خیلی در کنار هم به کار می روند. دو واژه که شاید در کنار هم بودن شان نه برای فقط ایرانی ها، که برای هر انسانی که تاریخ پر از بیداد و ظلم این خاک گلگون را فقط شنیده باشد, دردناک باشد.

ایرانی با فقر می سازد، با غم می سازد, با از دست دادن عزیز می سازد و می سوزد, اما ایرانی و زندان معنا ندارد. ایرانی و زندان باید و باید فرسنگ ها از هم دور باشند و زندان برای ایرانی فقط چند میله ی آهنی و سیاه نیست. انسان ایرانی عاشق آزاد زنده گی کردن است و نه در قید و بند بودن. انسان ایرانی عاشق بیان کردن عقاید است و نه فقط شنیدن و قبول کردن عقاید دیگران.

این روزها، وطن زیبا و سبزمان ایران، فرزندان خود را نام آشنا و گم نام در جای جای خود به نزدان افکنده و رنج دیده می بیند. چه بسیار فرزندانی که از این خاک هستند و برای این خاک جان می دهند، اما به اتهامات تکراری و واهی ÷شت میله های سرد زندان نشسته اند و برای این خاک رویاها در سر می پرورانند.

زندانیان سیاسی شاید همان خاک حاصل خیز برای جوانه های سبزی باشند که هر روز در خواب و خیال خود از پرستوهای در بند برای خودشان قهرمان می سازند تا شاید روزی خودشان قهرمان کشورشان بشوند. شاید زندانیان سیاسی این خاک همان قهرمان های قصه ها باشند که به دست قهرمانان نوجوان آزاد می شوند و روزی کتاب خاطرات شان را برای کودکان بنویسند تا درس آزادی و ایستادن فرابگیرند.



آزاد باشیم


برای آنان که فرزندان‌شان بوی عیدی را حس نکردند



ماه‌ها است که هر سایت و خبرگزاری را که بخوانی پر است از این جملات که یک نفر احضار شد، یک نفر بازداشت شد، یک نفر زندانی شد، یک نفر محکوم شد، حکک یک نفر تأیید شد...و هر از چند گاهی هم یک نفر برای چند روز به مرخصی آمد...

عید هم آمد و همین گفته‌ها و شنیده‌ها و نوشته‌ها ادامه پیدا کرد. اما کدام عید؟ برای کدام فرزند این عید بود، که جای بوسه‌ی گرم پدر را روی گونه‌اش حس نکرد؟ برای کدام برادر و خواهر این عید بود، که خواهر و برادرش را در آغوش نکشید؟ این عید که روی لب مادر و پدر یادآور حاصل عمرشان باشد که در لحظه‌ی تحویل سال اشک غم و حسرت می‌نشاند، عید بود؟

بچه‌هایی که هر سال پس از لحظه‌ی تحویل سال، زیرچشمی به دست بابا نگاه می‌کردند تا دست توی جیب‌اش کند و عیدی‌شان را بدهد،‌ امسال با اظطراب و نگرانی فقط و فقط جلوی دیوارهای اوین منتظر شدند و یا این‌که درهای خانه را پاییدند تا شاید بابا در را باز کند و به خانه بیاید.

بسیار خانه بود که امسال سفره‌ی هفت‌سین نداشتو چه‌قدر خانواده بود امسال که سال تحویل را سر روی سنگ گذاشتند و برای فرزندی که ارام و بی‌صدا خوابیده گریستند و گریستند و شاید یادشان رفت که روی یک‌دیگر را ببوسند.

کاش روزی برسد که آن‌هایی که باعث این مصیبت بزرگ شدند و این خاک گلگون را به خون کشیدند و هزاران چشم را گریاندند و هزاران کودک را منتظر گذاشتند و داغ ابدی روی دل پدر و مادرها گذاشتند، بفهمند که باعث افتخار کسی نشده‌اند، به کسی خدمت نکرده‌اند، چیزی را نجات نداده‌اند، جلوی اتفاق شومی را نگرفتند. کاش روزی برسد که بفهمند...



آزاد باشید

قرقیزها هم بالاترین داشتند؟

همه از قرقیزستان صحبت می کنند! از نکته های جالب ÷س از انتخابات این است که حساسیت مردم ایران نسبت به اخبار کشورهای منطقه بسیار زیاد شده و ÷یروزی یک ملت مظلوم در یک نقطه ی خارج از ایران خود به خود به جنبش سبز روحیه می دهد! نمونه اش این که انتخاب کرزی در افغانستان در برخی از محافل اینترنتی ایرانی چنان بازتابی داشت که انگار در ایران تقلب شذه باشد و نمونه بهتر پیروزی قرقیزها و تایلندی ها که همین الان در سراسر بلاگستان فارسی قابل مشاهده است.

شاید هنوز هم کسی نفهمیده باشد که این طور پناه بردن جنبش سبز به اینترنت و دنیای مجازی و درکنارش مقداری شعارنویسی و گاه گاهی اعلامیه پخش کردن به نفع جنبش سبز است یا خیر! این که می گویم مشخص نیست دلیل اش این است که گاهی همین اطلاع رسانی اینترنتی حماسه ها آفریده و گاهی هم هزاران کاربر را ÷ای اینترنت نشانده که به خیابان نیایند!

در این که شرایط ایران با قرقیزستان قابل مقایسه نیست حرفی نیست. اما به راستی آن ها هم مثل ما فقط نشستند و پست گذاشتند و لینک گذاشتند و توییت کردند و داغ کردند و ...؟ آیا قرقیزستان این قدر کشور ثروتمندی است که با تجهیزات الکترونیکی مجهز مردم اش را آگاه کند؟ ایا بسیاری از مردم قرقیزستان را فقرا و نیازمندان تشکیل نمی دهند؟

سبزها هنوز که هنوز است نتوانسته اند از این قدرتی که در اینترنت به دست آورده اند برای برنامه های ریشه ای و پایه ای استفاده کنند. سبزها هنوز هم اینترنت را فقط جایی برای دعوت کردن به خیابان که البته خودش کم کاری هم نیست می دانند. جنبش سبز یک جنبش بی سواد نیست و سواد خودش سلاحی بسیار قدرتمند است. عجیب است که پس از این همه مدت هنوز کسی به فکر نیفتاده تا آگاهی رساندن به همه ی اقشار را که البته مهندس موسوی هم خواستند را شروع ک

پارسال همین موقع ها بود...

من که ندیدم! اما می دانم! پارسال همین روزها بود که سهراب هرکس را که در کوچه و خیابان می دید می گفت: "رای ما میرحسین موسوی". چه قدر خوش حال بود, چه قدر شاداب بود. شاید نخستین بارش بود که این طور با جدیت روی اینده ی کشورش تإثیر می گذاشت.

من که ندیدم! اما دانستنش نیازی به دیدن ندارد! همین ÷ارسال, شاید دو هفته عقب و جلو بود که ندا با آرامش سر کلاس درس مس رفت و فلسفه می خواند. هر روز که به خانه برمی گشت گونه های مادر را می بوسید و یک لبخند مهربان همه ی خسته گی های اش را از تن اش بیرون می کرد.

من ندیدم! اما پارسال همین بهار بود که شاید ملتی با شور و شوق منتظر بود تا حماسه بیافریند, منتظر یود تا ایرانی سراسر خنده و شادی را ببیند, ملتی که خودش خودش را مجبور کرد تا خیلی از شناسنامه هایی که سی سال سفید مانده بود مهر رای به خود ببیند. هنوز هیچ کس نمی دانست که این حماسه به اسم چه کسی ثبت خواهد شد.

پارسال این موقع ها هنوز کسی نمی دانست که قرار است از سال بعدش خرداد دیگر خرداد نباشد. حالا دیگر نزدیک خرداد که می شود انگار که همه ی روزها شنبه باشد, یک طوری بغض می کنی که انگار یک اتفاق ناگوار را از قبل می دانی و هیچ کاری از دستت برنیاید. ای کاش که هیچ وقت خرداد نیاید, خدا کن که شنبه ها از راه نرسند.



آزا باشیم