یک خود فریبی به نام بهار!

هر سال که زمزمه های بهار به گوش می رسد، مردم به رسم هر سال مراسمی را آغاز می کنند که با همه ی سخن ها، کمی ها و کاستی ها روال همیشگی اش را می گذراند و برگزار می شود. 

هنوز هم همان فرش شستن ها هست و همان گرد گیری ها! همان لباس خریدن ها و حسرت لباس نخریدن ها! همان صدای آشنای فرش شورها باز هم به گوش می رسد که انگار در سال همین چند روز بازار دارند! هنوز هم سبزه و ماهی قرمز کنار پیاده روها هست! هنوز هم بچه ها لباس نوهای شان را می گذارند سال که تحویل شد می پوشند!

ولی دو چیز هستند که گذشته ها این جور نبودند. چند سالی هست!

یکی چهره ها که نشانی از طراوت و لطافت بهار را همراه ندارند! چهره هایی هرسال افسرده تر و پیرتر از سال قبل هرسالی به جای شکوفه ی شادی شاخه های غم، پیچک وار روی صورت ها می روید و چهره ها دیگر انتظار نوروز را نمی کشند، که انتظار گذشتن اش شیرین تر شده! فکر ها فرسوده تر و بدون جهت و بی هدف تر از هر زمانی! ذهن هایی که فقط به خالی نماندن سفره خلاصه شده و جایی برای جسارت باقی نگذاشته!

یکی هم آنان که نیستند! چه خوب هایی که در این دنیا نیستند و هر سال شمارشان بیش تر می شود و چه گل هایی که روز به روز در کنجی که حق شان نیست پژمرده تر و نحیف تر می شوند. چه خانواده هایی که عزیزشان کنار هفت سین شان نیست و لحظه تحویل سال فقط بهانه ای است که بغض شان اشک شود.

نیازی به نام  بردن و تصویر گذاشتن نیست ولی هستند کسانی  که  اگر خوب می شناختیم شان  از  آزاد  بودن مان  شرم زده می شدیم، اگر آزاد باشیم!


گرامی و پاینده یاد و نام هرآنکه در راه یک اسم جان اش را و جوانی اش را داده و می دهد؛ زنده باد آزاد و آزادی