غمی که روی کمرمان سنگینی می‌کند

من هراس‌ام نيست...






ز نگاه و ز سخن عاري
شب نهاداني از قعر قرون آمده اند
آري
كه دل پر تپش نور انديشان را
وصله چكمه خود مي خواهند
و چو بر خاك در افكندندت...




باور دارند
كه سعادت با ايشان به جهان آمده است

باشد!باشد!
من هراس ام نيست
چون سرانجام پر از نكبت هر تيره رواني را
كه جنايت را چون مذهب حق موعظه فرمايد مي دانم چيست
خوب مي دانم چيست.

آزاد باشیم

هیچ نظری موجود نیست: