پارسال همین موقع ها بود...

من که ندیدم! اما می دانم! پارسال همین روزها بود که سهراب هرکس را که در کوچه و خیابان می دید می گفت: "رای ما میرحسین موسوی". چه قدر خوش حال بود, چه قدر شاداب بود. شاید نخستین بارش بود که این طور با جدیت روی اینده ی کشورش تإثیر می گذاشت.

من که ندیدم! اما دانستنش نیازی به دیدن ندارد! همین ÷ارسال, شاید دو هفته عقب و جلو بود که ندا با آرامش سر کلاس درس مس رفت و فلسفه می خواند. هر روز که به خانه برمی گشت گونه های مادر را می بوسید و یک لبخند مهربان همه ی خسته گی های اش را از تن اش بیرون می کرد.

من ندیدم! اما پارسال همین بهار بود که شاید ملتی با شور و شوق منتظر بود تا حماسه بیافریند, منتظر یود تا ایرانی سراسر خنده و شادی را ببیند, ملتی که خودش خودش را مجبور کرد تا خیلی از شناسنامه هایی که سی سال سفید مانده بود مهر رای به خود ببیند. هنوز هیچ کس نمی دانست که این حماسه به اسم چه کسی ثبت خواهد شد.

پارسال این موقع ها هنوز کسی نمی دانست که قرار است از سال بعدش خرداد دیگر خرداد نباشد. حالا دیگر نزدیک خرداد که می شود انگار که همه ی روزها شنبه باشد, یک طوری بغض می کنی که انگار یک اتفاق ناگوار را از قبل می دانی و هیچ کاری از دستت برنیاید. ای کاش که هیچ وقت خرداد نیاید, خدا کن که شنبه ها از راه نرسند.



آزا باشیم

هیچ نظری موجود نیست: