این جا جای نشستن نیست



مسیر کارم طوری است که هر روز از جلوی فرهنگستان هنر رد می شوم؛ می گویند خانه ی دوم میرحسین است. بیش تر اوقات روز چند نفر آن جا نشسته اند برای استراحت، غذا خوردن و جای دنجی هم برای دانش جویان هنر است که بنشینند و با هن گپی بزنند. از آن جا که رد می شوم خود به خود روی لب ام ذکر "یاحسین..میرحسین" می نشیند و بیش تر از همیشه دل ام یاد در حصرها و در بندها می کند.

خودم اما هیچ گاه دل ام نمی آید بروم و چند دقیقه ای بنشینم. یاد آن هایی که نزدیک هزار روز است محصورند و یاد آن هایی که آزادی وجودشان را به آزادی جسم نفروخته اند. یاد آن مادرانی که پای شان ناتوان شده از بس که از این دادگاه به آن زندان و از آن زدان به آن مرجع می روند و عدالت را نمی یابند و یاد ایستادن پاهای ام را از نشستن باز می دارد. یاد مهدی کروبی و زهرا رهنورد یاد زندانیان بی گناه سیاسی.

این روزها می تواند دردناک ترین روزهای زندگی هر ایرانی باشد. هر ایرانی که این روزها از خبری، انتخابی، انتصابی و اتفاقی شاد می شود باید بداند که این کورسوهای امید از دل آزادگانی می تابد که زندگی را زیباتر می خواستند برای همه ی مردم شان و چقدر بی انصافی است که بسیاری از افراد جامعه ی ما سعی می کنند در مقابل این جریان خود را به نفهمی بزنند و ترس خود را پشت نقاب عقیده پنهان کنند!

امید که جوانه های سبزی که هر روز در دل ها می رویند در دل افرادی که از دخالت در اساسی ترین و بنیادی ترین حقوق خودشان هراس دارند هم بروید و خواستن حقوق مدنی فقط مختص یک قشر خاص نباشد و رسیدن به ابتدایی ترین حقوق مردم انقدر سخت نباشد.

هیچ نظری موجود نیست: